صفحه نخست ارتباط با ما ورود اعضا






آخرین باری که دیوارهای مسجد، حضرت آقا را دیدند

روز بیست وهفتم اردیبهشت ۸۸ روز رفتن بود. در روز پایانی هم چیزی از آرامش همیشگی اش کم نشد، تا آنجا که حتی نزدیک ترین افراد هم گمان نمی کردند این لحظه های آخر است. حدود صد سال پیش در دوم شهریور ۱۲۹۵، خدا پسر دیگری به کربلایی محمود عنایت کرد. کربلایی محمود از آمدن فرزند چهارم خود بسیار خوشحال […]

کد خبر : 16594 | 12:32 ب.ظ | ۲۷ اردیبهشت , ۱۳۹۴

بهجت6

روز بیست وهفتم اردیبهشت ۸۸ روز رفتن بود. در روز پایانی هم چیزی از آرامش همیشگی اش کم نشد، تا آنجا که حتی نزدیک ترین افراد هم گمان نمی کردند این لحظه های آخر است.

حدود صد سال پیش در دوم شهریور ۱۲۹۵، خدا پسر دیگری به کربلایی محمود عنایت کرد. کربلایی محمود از آمدن فرزند چهارم خود بسیار خوشحال بود. پیش از این هم خدا به او یک محمدتقی داده بود ولی زود گرفت. این بار امید داشت که فرزندش بماند و مایه افتخارش شود.

هنوز شانزده ماه از آن شب شیرین تابستانی نگذشته بود که رحلت مادر محمدتقی کامش را سخت تلخ کرد؛ تلخی از دست دادن همسر و غم یتیم شدن طفل نورسیده. این گونه بود که محمدتقی خیلی زود یتیم شد و چیزی از مادر در خاطرش نماند.

سال  ها بعد تعریف کرد که خواب مادر را دیده ولی مادر چهره از او پوشانده است. پرسیدند «آخر برای چه صورتش را پوشانده، مگر شما نامحرم بودید؟»؛ جواب داد «شاید نمی خواسته دوباره محبت مادر و فرزندی در دل من زنده شود».

هنوز هفت ساله نشده بود که کربلایی محمود او را به مکتب خانه فرستاد. استاد مکتب خانه می دید که محمدتقی خیلی خوش استعداد است و سبک سری های بچه گانه هم ندارد. به کربلایی محمود گفت که اجازه دهد محمدتقی درس را ادامه دهد. کربلایی محمود هم که نمی خواست آنچه را خدا به او ارزانی کرده تباه کند، فرزند دوازده ساله اش را به حوزه فومن فرستاد. استعدادش همواره توجه ها را جلب می کرد.

آیت  الله سعیدی وقتی آن استعداد را در او دید به پدر گفت «او را به عراق بفرست. بگذار آنجا درس بخواند». برای کربلایی خیلی سخت بود که دردانه اش را به فرسنگ ها دورتر از خانه و کاشانه اش بفرستد، ولی باز هم این سختی را به جان خرید. طلبه جوان در نزد اساتید خوش درخشید.

نبوغ او در چشم اساتید نمودار بود. تا آنجا که حتی در سخت ترین مریضی ها هم حاضر به ترک کلاس درس نبود. روزی از شدت مریضی توان شرکت در کلاس نداشت، ولی با خود فکر کرد که داخل کلاس می نشینم و حرف های استاد را در ذهن ضبط می کنم ولی درباره آن فکر نمی کنم. وقتی خوب شدم آنها را مرور می کنم و روی آن فکر می کنم.

حافظه قوی، فهم نیکو، همت و پشتکار والا و تقوای مثال زدنی دست به دست هم داد تا او پس از سال ها بهره مندی از عالمان بسیار بزرگی چون آیت الله نایینی، آیت الله غروی اصفهانی و آیت الله شیرازی عالم دین شود و فقیه در علوم اهل بیت(ع).

سال ۱۳۲۴ بود. شانزده سال می شد که طلبه جوان و فاضل از دیار خود کوچ کرده بود. تصمیم گرفت که سری به زادگاهش بزند اما قصد ماندن نداشت. وقت برگشتن، تقدیر چیز دیگری برایش رقم زده بود. در طول مدتی که در ایران بود، خبر وفات اساتید یک به یک به او می رسید تا آنکه از رفتن دلسرد شد و در قم مقیم شد. در جوار حرم نورانی بنت موسی بن جعفر(ع).

شهر قم، برای آنان که از جوار امیرالمومنین(ع) دور مانده بودند، ملجاء و ماوایی بود و با برپایی مجالس پررونق درسی به ویژه درس حضرت آیت الله بروجردی، رفته رفته از حوزه نجف پیشی می گرفت.

از همان سال اول تا آخرین سال های زندگی مبارکش، اگر کسی اوایل طلوع آفتاب به حرم می رفت، آقا را در حرم حضرت معصومه(س) می دید. حدود یک ساعت روی پا می ایستاد و زیارت می کرد. تابستان ها که درس های حوزه تعطیل می شد راهی دیار امام رئوف(ع) می شد. آنجا هم زیارتش مفصل تر بود و هم نشاطش بیشتر.

در حرم اهل بیت(ع) حال عجیبی داشت. اطرافیان می دیدند که حتی در اواخر عمر، وقتی جلوی رواق می رسد با زحمت قامت رنجورش را خم می کند و زانو می زند و عتبه را می بوسد؛ با آنکه مرجع شیعیان بود و آوازه اش در همه جا پیچیده بود. اظهار تضرع در مقابل اهل بیت(ع) را دوست داشت.

عبادت  های آیت الله بهجت از حدود دو ساعت به اذان صبح آغاز می شد و بقیه روز هم اکثرا به عبادت می گذشت تا آن لحظه آخر که در رختخواب می رفت هم اگر نگاهش می کردی، می دیدی که لب هایش تکان می خورد.

عجیب بود که با این همه وقتی که برای عبادت می گذاشت، از تدریس و رسیدگی به امور مردم و خانواده و… باز نمی ماند. می گفت «برای من به تجربه معلوم شده که اگر از عبادات کم نشود، درسی که نیاز به یک ساعت مطالعه دارد برای من با ۱۰ دقیقه تمام می شود».

پس از درگذشت محمدعلی اراکی، جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، مرجعیت وی را اعلام کرد و افرادی چون آیت‌الله‌العظمی عبدالله جوادی آملی نیز برای پذیرش مرجعیت از سوی وی نقش داشت؛ همچنین او هیچگاه اقدام به انتشار رساله عملیه نکرد تا اینکه با درخواست‌های پی در پی افراد راضی شد تا فتاوایش بدون ذکر نام به چاپ برسد؛ از چاپ ششم به بعد روی جلد رساله او عبارت «العبد محمدتقی بهجت» نوشته شد.

از سال ۷۴ که رسما مرجعیت آیت الله بهجت را اعلام کردند رفته رفته مقلدانش بیشتر می شد. پیری و بیماری بدنش را رنجور و خسته کرده بود ولی با همه این ها روی گشاده و اخلاق نیکویش از یادت می برد که او مرجع تقلید جهان تشیع است و بیش از نود سال سن دارد و چند جور مریضی. آن رنج ها را به جان می خرید و با صبر و حوصله با اطرافیان برخورد می کرد. حتی با آنهایی که خلاف ادب رفتار می کردند.

اگر شخص آشنایی التماس دعا می گفت تا مدت ها بعد آقا از او سوال می کرد که مشکلش حل شده یا نه. آن قدر صمیمی بود که فکر می کردی نزدیک ترین شخص به آقا هستی ولی گویا همه اطرافیان همین تصور را داشتند.

جمعه، ۲۵ اردیبهشت سال ۸۸ آخرین روضه آقا بود و آخرین باری بود که دیوارهای مسجد، آقا را می دیدند. گویا زمین مسجد می فهمید که قدم های آقا سبک شده است و میل رفتن دارد. مسجد بغض کرده بود. زمین تنگ شده بود و آسمان سنگین بود ولی ما بی خبر.

روز بیست وششم هم می خواست به درس برود آماده شده بود ولی ناگهان تصمیمش عوض شد و برگشت تا مسجد و محراب همچنان بغض آلود باقی بماند. وقت رفتن نزدیک می شد ولی ما بی خبر. اما روز بیست وهفتم اردیبهشت ۸۸ روز رفتن بود. در روز پایانی هم چیزی از آرامش همیشگی اش کم نشد، تا آنجا که حتی نزدیک ترین افراد هم گمان نمی کردند این لحظه های آخر است.

نماز صبح را نشسته خواند. فرزندش دید که حال پدر تعریفی ندارد با دکتر تماس گرفت و او هم آمد. قرار شد که آقا را به بیمارستان ببرند. هوا ابری شده بود رعد و برق می زد. بغض آسمان ترکیده بود. هوا که صاف شد فرزند بالای سر پدر آمد تا او را آماده رفتن کند، ولی پدر زودتر رفته بود.

منبع: ایسنا






تمامی حقوق اين وب سايت متعلق به شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان گیلان می باشد