آقای حقی واقعا” نمیدانم که شما را با چه نامی خطاب کنم. نوجوانی که رزمنده شد، رزمندهای که اسیرشد، اسیری که مفقودالاثر شد و مهر شهادت برنام او خورد ویا آزادهای که یاحسین گویان برمزارخودگریست و فاتحه خواند؟
حقی: من ابتدا از حضور شما درمنزل خودم بسیار خوشحالم و به شماخوش آمد میگویم، خیلی ساده به شما بگویم، من آن بندهای هستم که خداوند بزرگ بهصورت ویژه نگاهش کرد اما گویا لیاقت شهادت را درمن نمیدید.
لطفا” بفرمائید که حضور در جبهه جنگ از چه زمانی و چگونه در ذهن شما شکل گرفت؟
حقی: باید برگردیم به سالهای ۶۰ و ۶۱ که من حدودا” نوزده سال داشتم. آن روزها مردم در راستای فرمان امام خمینی (ره) به دفاع از خاک وطن نگاهی انقلابی و ایده آل داشتند چون ریشه مذهبی در مردم ایران بود و از جان و دل از میهن دفاع میکردند. من هم صلاح دانستم که راهی جبهه جنگ شوم، باورم به آنجا رسیده بود که میگفتم اگریک قطره خون دارم بایدهمان یک قطره را برای اجرای فرمان امام (ره) و دفاع از خاکم بگذارم یعنی از لحاظ روانی نیز احساس نیاز کردم.
از جمله اقداماتی که برای رسیدن به این هدف انجام دادید چه بود؟
حقی: برای این کار چند بار به بسیج مراجعه کردم و چون رضایت خانواده شرط اصلی حضور درجبهه بود، باوجود مخالفتهای شدید خانواده، امضای پدرم را جعل کردم و خوشبختانه این جعل مصلحتی، کارساز شد و در همان سال ۶۱ حضور من درجنگ کلیدخورد.
گمان دارم که همگان مانند من در شنیدن قصه به اسارت رفتن، شهادت، مفقودالاثری، آزادی و غافلگیری خانواده تان کنجکاو هستند، بنابراین شما را با سئوالاتم محدود نمیکنم.
حقی: درمرحله تکمیلی کربلای ۵ در شلمچه که در اسفندماه سال ۶۵ انجام شد من به اتفاق ۴ تن از همرزمانم مجروح شدیم و به دلیل جراحت از بقیه عقب ماندیم. شب عملیات باران سختی باریده بود و جراحت و شرایط جوی باعث شد تا راه خودمان را گم کنیم چون از ناحیه پا و کمرمجروح شده بودیم تصمیم گرفتیم که به شکل چهاردست و پا و سینه خیز به عقب برگردیم که در همان حال توسط نیروهای دشمن در نزدیکی بصره، محاصره و اسیر شدیم و حدود ۴۸ ساعت با حالت مجروح، خسته وگرسنه با لباسی آغشته به باران وگل و با دستهایی که ازپشت با کابل تلفن بسته شده بود سپری کردیم تا اینکه چشمهایمان را بستند و ما سوار بر تانک نفربر راهی اردوگاهی در عراق شدیم، بعد از اینکه چشمهایم را بازکردند خودم را مقابل یک افسر غول پیکرعراقی دیدم؛ از آنجا بازجوییها با اعمال شاقه شروع شد و با شلاق و چوب و کمربند میخواستند از ما اطلاعات بگیرند.
بیشتر دنبال چه نوع اطلاعاتی بودند؟
حقی: اینکه چه کسی هستی و درلشگر ایران چه سمتی داری؟ چقدر تجهیزات دارید؟ فرمانده شما کیست؟ شعاع عملیاتی شما تاچه اندازه ای بوده؟ در لشگرهای پشتیبانی شما چه کسانی بودند و امثال اینها.
شما در ایران یک پاسدار بودید چگونه این مطلب را درمقابل شکنجهگرها پوشیده نگه داشتید؟
حقی: بله چون دشمن به شدت از قدرت و اطلاعات پاسداران امام (ره) وحشت داشت، افسر عراقی به پاسدار بودن من مشکوک شده بود ولی خوشبختانه من قبل از عملیات لباس فرمم را درآورده و لباس بسیجی به تن کرده بودم و برهمین اساس همه دانستههایم را انکار کردم غافل از اینکه بدانم کارت شناسایی اعزام به جبهه را داخل جیب لباس جدیدم گذاشتهام حالا دیگر نمیدانستم که چطور باید گفتههایم را انکار کنم، از یک طرف گفته بودم پاسدار نیستم و از طرف دیگر کارت شناساییام دروغم را آشکار میکرد در حالیکه مترجم مشخصات کارت شناساییام را ترجمه میکرد بازپرس هم اسلحه کلت را روی سرم گذاشت و من در حال خواندن شهادتین، فقط متوسل به یک نفر شدم.
وآن یک نفر؟
حقی: خانم فاطمه زهرا (س) بود.
متن مناجاتتان را به خاطر دارید؟ از ایشان چه خواستید؟
حقی: گفتم یا فاطمه زهرا، تو، هم مادر اسیری، هم مادر شهیدی، هم خودت اسیری، هم خودت شهیدی، دستم به دامنت.
بعد از مناجات چه اتفاقی افتاد؟
حقی: باورتان نمیشود به محض اینکه مناجاتم با بانوی دوعالم تمام شد افسر بازپرس اسلحه را از روی شقیقه ام برداشت و خیلی راحت دروغهایم را پذیرفت و تا آخرین روز اسارتم نیز هرگز توسط آن افسر شکنجه نشدم.
دربازجوییهای بعدی چطور؟ به حرف شما اعتماد کردند؟
حقی: با توجه به اینکه تمام صحبتهای ما توسط خائنان شنود میشد، بارها مرا برای بازجویی بردند و پرسیدند چرا سطح معلومات و نحوه بیان من بیشتر از یک بسیجی است من هم مجبور می شدم به دروغ بگویم که در ایران معلمی ساده بودم.
با توجه به اینکه ارتباط شما با خانواده قطع شده بود دنبال چه راههایی بودید که از وضعیت خودتان آنان رامطلع کنید؟
حقی: از شروع اسارت به مدت ۶ روز در پادگان اردشیر عراق بودیم؛ پادگان را قرنطینه کرده بودند و به شدت ما را شکنجه میکردند. با سیم خاردار بدن عریانمان را به شلاق میگرفتند و با وجود سرمای سخت زمستان، ما را برای ساعتها درآب یخ میانداختند، عدهای از اسرا هم طاقت نمیآوردند و شهید میشدند.
در این شرایط سخت ما در ابتدا زیاد به فکرخانواده نبودیم و به این فکرمیکردیم که چطور از بحران اسارت بیرون بیائیم اما وقتی از آنجا به اردوگاه منتقل شدیم تازه به این قضیه رسیدیم که بایدخانوادههایمان را از وضعیت خودمان باخبرکنیم.
یعنی صلیب سرخ جهانی هم هیچ آماری از اسرا اعلام نکرده بود تا خانوادههایتان از اسارت شما آگاه شوند؟
حقی: طی ۴ سال اسارت من، صلیب سرخ یکبار هم به اردوگاه ما نیامد تا اطلاعیه ای از طریق آنان به خانواده هایمان برسد؛ اصلا” آمار ما دست کسی نبود چون در حد مرگ ما را شکنجه میکردند و اسرا به راحتی جان میباختند.
شب عید همان سال یکی از اسرا که زخمهایش از عفونت زیاد به کرم افتاده بود شهید شد و صبح که یکی دیگر از اسرا برای تخلیه سطل ادرار به بیرون از سلول رفت با جنازه او که از شدت سرما یخ بسته بود روبهرو شدیم.
با توجه به این شرایط سخت که هیچگونه امنیت جانی و روانی نداشتید، امیدی به زنده ماندن و برگشتن به وطن داشتید؟
حقی: خداوند بزرگ در قرآن میفرماید: ناامیدی به درگاه من گناه بزرگی است و ما با ایمان به این جمله هیچگاه ناامید نمیشدیم و در آن شرایط به فکر نقشه ای برای فرار و ارتباط با بیرون از اردوگاه بودیم.
مثلا” روی زر ورقی که از سیگار سربازان عراقی به جا میماند نام ۵۰۰ نفر از اسرا را نوشتیم و لای دوخت پیراهن اسرایی که برای درمان به بیمارستان میرفتند گذاشتیم تا به طریقی آمار اسرا به بیرون از اردوگاه رسانده شود.
با توجه به اینکه بیش از ۲ سال خانواده تان هیچ اطلاعی ازشما نداشتند، فکر میکردید که شما را مفقودالاثر بدانند؟
حقی: به فکرم هم خطور نمیکرد که خانواده ام مرا مفقودالاثر بدانند؛ همیشه فکرمیکردم که امید به بازگشت من دارند.