صفحه نخست ارتباط با ما ورود اعضا






روایتی از زندگی نویسنده کتاب «یک وجب و چهار انگشت»/ حقی، شهید دیروز، آزاده امروز

آزاده دوران دفاع مقدس گفت: برای به‌دست آمدن انقلاب و آرامش کنونی زحمت‌ها کشیده شده و خون‌ها هدیه شد و این انقلاب، این آرامش و این امنیت راحت به دست نیامده، راحت هم آن‌را از دست ندهیم. به گزارش  تسنیم، عظیم حقی بازنشسته سپاه است و اکنون عضو شورای اسلامی شهرکومله لنگرود است، آزاده‌ای است […]

کد خبر : 18048 | 11:13 ق.ظ | ۱ شهریور , ۱۳۹۴

یک وجب و چهار انگشت ۱۱

آزاده دوران دفاع مقدس گفت: برای به‌دست آمدن انقلاب و آرامش کنونی زحمت‌ها کشیده شده و خون‌ها هدیه شد و این انقلاب، این آرامش و این امنیت راحت به دست نیامده، راحت هم آن‌را از دست ندهیم.

به گزارش  تسنیم، عظیم حقی بازنشسته سپاه است و اکنون عضو شورای اسلامی شهرکومله لنگرود است، آزاده‌ای است ۵۲ ساله که ۴ فرزند دارد.

کتابی دارد با عنوان “یک وجب و چهار انگشت” حاوی خاطراتش از دوران کودکی تا اسارت و آزادگی.

شاید آن روز که از لابه‌لای جمعیت، تو را می‌دیدم که برمزارت ایستاده و باچشمانی گریان برمزار خود فاتحه می‌خوانی، هیچ‌گاه نمی‌دانستم که امروز باید در مقابل قامت ستم دیده‌اش بایستم و از روزهای اسارت تا شهادت و زندگی دوباره‌ات بپرسم.

من خبرنگاری هستم با هزاران سئوال درمقابل شجاعت و جسارت تو، آن روز که عظمت صبرت را دریافتم و با همه شور جوانی‌ام دربزرگی آرمان تو، واماندم.

تو در غم وطن به اسارت رفتی و با هر روز از اسارت  تو، هزاران روز از عمرمادرت از دغدغه دیدار دوباره تو کاسته می‌شد و با هر شلاقی که دشمن بر بدن تکیده‌ات میزد قامت پدرت خمیده‌تر می‌شد.

هرچند تو و عزیزانت در غم اسارت و شهادت آزار دیدید اما پرچم برافراشته ایران، امروز مدیون صبر تو، پژمردن مادرت و خمیده شدن پدر است.

روزگاری تو، بودی و پدر و مادرت برمزارخالی ات می‌گریستند اما حال، تو، هستی و باید برمزار آنها بگریی!

آنچه در ادامه می‌آید گفت‌وگویی با رزمنده و آزاده‌ای است از یادگاران دوران دفاع مقدس که طعم رزمندگی، اسارت، مفقودالاثربودن، شهیدبودن و آزادی را با هم چشید.

 آقای حقی واقعا” نمی‌دانم که شما را با چه نامی خطاب کنم. نوجوانی که رزمنده شد، رزمنده‌ای که اسیرشد، اسیری که مفقودالاثر شد و مهر شهادت برنام او خورد ویا آزاده‌ای که یاحسین گویان برمزارخودگریست و فاتحه خواند؟

حقی: من ابتدا از حضور شما درمنزل خودم بسیار خوشحالم و به شماخوش آمد می‌گویم، خیلی ساده به شما بگویم، من آن بنده‌ای هستم که خداوند بزرگ به‌صورت ویژه نگاهش کرد اما گویا لیاقت شهادت را درمن نمی‌دید.

لطفا” بفرمائید که حضور در جبهه جنگ از چه زمانی و چگونه در ذهن شما شکل گرفت؟

حقی: باید برگردیم به سال‌های ۶۰ و ۶۱ که من حدودا” نوزده سال داشتم. آن روزها مردم  در راستای فرمان امام خمینی (ره)  به دفاع از خاک وطن نگاهی انقلابی و ایده آل داشتند چون ریشه مذهبی در مردم ایران بود و از جان و دل از میهن دفاع می‌کردند. من هم صلاح دانستم که راهی جبهه جنگ شوم، باورم به آنجا رسیده بود که می‌گفتم اگریک قطره خون دارم بایدهمان یک قطره را برای اجرای فرمان امام (ره) و دفاع از خاکم بگذارم یعنی از لحاظ روانی نیز احساس نیاز کردم.

از جمله اقداماتی که برای رسیدن به این هدف انجام دادید چه بود؟

حقی: برای این کار چند بار به بسیج مراجعه کردم و چون رضایت خانواده شرط اصلی حضور درجبهه بود، باوجود مخالفت‌های شدید خانواده، امضای پدرم را جعل کردم و خوشبختانه این جعل مصلحتی، کارساز شد و در همان سال ۶۱ حضور من درجنگ کلیدخورد.

گمان دارم که همگان مانند من در شنیدن قصه به اسارت رفتن، شهادت، مفقودالاثری، آزادی و غافلگیری خانواده تان کنجکاو هستند، بنابراین شما را با سئوالاتم محدود نمی‌کنم.

حقی: درمرحله تکمیلی کربلای ۵ در شلمچه که در اسفندماه سال ۶۵ انجام شد من به اتفاق ۴ تن از هم‌رزمانم مجروح شدیم و به دلیل جراحت از بقیه عقب ماندیم. شب عملیات باران سختی باریده بود و جراحت و شرایط جوی باعث شد تا راه خودمان را گم کنیم چون از ناحیه پا و کمرمجروح شده بودیم تصمیم گرفتیم که به شکل چهاردست و پا و سینه خیز به عقب برگردیم که در همان حال توسط نیروهای دشمن در نزدیکی بصره، محاصره و اسیر شدیم و حدود ۴۸ ساعت با حالت مجروح، خسته وگرسنه با لباسی آغشته به باران وگل و با دست‌هایی که ازپشت با کابل تلفن بسته شده بود سپری کردیم تا اینکه چشم‌هایمان را بستند و ما سوار بر تانک نفربر راهی اردوگاهی در عراق شدیم، بعد از اینکه چشم‌هایم را بازکردند خودم را مقابل یک افسر غول پیکرعراقی دیدم؛ از آنجا بازجویی‌ها با اعمال شاقه شروع شد و با شلاق و چوب و کمربند می‌خواستند  از ما اطلاعات بگیرند.

 بیشتر دنبال چه نوع اطلاعاتی بودند؟

حقی: اینکه چه کسی هستی و درلشگر ایران چه سمتی داری؟ چقدر تجهیزات دارید؟ فرمانده شما کیست؟ شعاع عملیاتی شما تاچه اندازه ای بوده؟ در لشگرهای پشتیبانی شما چه کسانی بودند و امثال این‌ها.

شما در ایران یک پاسدار بودید چگونه این مطلب را درمقابل شکنجه‌گرها پوشیده نگه داشتید؟

حقی: بله چون دشمن به شدت از قدرت و اطلاعات پاسداران امام (ره) وحشت داشت، افسر عراقی به پاسدار بودن من مشکوک شده بود ولی خوشبختانه من قبل از عملیات لباس فرمم را درآورده و لباس بسیجی به تن کرده بودم و برهمین اساس همه دانسته‌هایم را انکار کردم غافل از اینکه بدانم کارت شناسایی اعزام به جبهه را داخل جیب لباس جدیدم گذاشته‌ام حالا دیگر نمی‌دانستم که چطور باید گفته‌هایم را انکار کنم، از یک طرف گفته بودم پاسدار نیستم و از طرف دیگر کارت شناسایی‌ام دروغم را آشکار می‌کرد در حالی‌که مترجم مشخصات کارت شناسایی‌ام را ترجمه می‌کرد بازپرس هم اسلحه کلت را روی سرم گذاشت و من در حال خواندن شهادتین، فقط  متوسل به یک نفر شدم.

وآن یک نفر؟

حقی: خانم فاطمه زهرا (س) بود.

متن مناجاتتان را به خاطر دارید؟ از ایشان چه خواستید؟

حقی: گفتم یا فاطمه زهرا، تو، هم مادر اسیری، هم مادر شهیدی، هم خودت اسیری، هم خودت شهیدی، دستم به دامنت.

بعد از مناجات چه اتفاقی افتاد؟

حقی: باورتان نمی‌شود به محض اینکه مناجاتم با بانوی دوعالم تمام شد افسر بازپرس اسلحه را از روی شقیقه ام برداشت و خیلی راحت دروغ‌هایم را پذیرفت و تا آخرین روز اسارتم  نیز هرگز توسط آن افسر شکنجه نشدم.

دربازجویی‌های بعدی چطور؟ به حرف شما اعتماد کردند؟

حقی: با توجه به اینکه تمام صحبت‌های ما توسط خائنان شنود می‌شد، بارها مرا برای بازجویی بردند و پرسیدند چرا سطح معلومات و نحوه بیان من بیشتر از یک بسیجی است من هم مجبور می شدم به دروغ بگویم که در ایران معلمی ساده  بودم.

 با توجه به اینکه ارتباط شما با خانواده قطع شده بود دنبال چه راه‌هایی بودید که از وضعیت خودتان آنان رامطلع کنید؟

حقی: از شروع اسارت به مدت ۶ روز در پادگان اردشیر عراق بودیم؛ پادگان را قرنطینه کرده بودند و به شدت ما را شکنجه می‌کردند. با سیم خاردار بدن عریانمان را به شلاق می‌گرفتند و با وجود سرمای سخت زمستان، ما را برای ساعت‌ها درآب یخ می‌انداختند، عده‌ای از اسرا هم طاقت نمی‌آوردند و شهید می‌شدند.

در این شرایط سخت ما در ابتدا زیاد به فکرخانواده نبودیم و به این فکرمی‌کردیم که چطور از بحران اسارت بیرون بیائیم اما وقتی از آنجا به اردوگاه منتقل شدیم تازه به این قضیه رسیدیم که بایدخانواده‌هایمان را از وضعیت خودمان باخبرکنیم.

یعنی صلیب سرخ جهانی هم هیچ آماری از اسرا اعلام نکرده بود تا خانواده‌هایتان از اسارت شما آگاه شوند؟

حقی: طی ۴ سال اسارت من، صلیب سرخ یکبار هم به اردوگاه ما نیامد تا اطلاعیه ای از طریق آنان به خانواده هایمان برسد؛ اصلا” آمار ما دست کسی نبود چون در حد مرگ ما را شکنجه می‌کردند و اسرا به راحتی جان  می‌باختند.

شب عید همان سال یکی از اسرا که زخم‌هایش از عفونت زیاد به کرم افتاده بود شهید شد و صبح که یکی دیگر از اسرا برای تخلیه سطل ادرار به بیرون از سلول رفت با جنازه او که از شدت  سرما یخ بسته بود روبه‌رو شدیم.

با توجه به این شرایط سخت که هیچ‌گونه امنیت جانی و روانی نداشتید، امیدی به زنده ماندن و برگشتن به وطن داشتید؟

حقی: خداوند بزرگ در قرآن می‌فرماید: ناامیدی به درگاه من گناه بزرگی است و ما با ایمان به این جمله هیچ‌گاه ناامید نمی‌شدیم و در آن شرایط به فکر نقشه ای برای فرار و ارتباط با بیرون از اردوگاه بودیم.

مثلا” روی زر ورقی که از سیگار سربازان عراقی به جا می‌ماند نام ۵۰۰ نفر از اسرا را نوشتیم و لای دوخت پیراهن اسرایی که برای درمان به بیمارستان می‌رفتند گذاشتیم تا به طریقی آمار اسرا به بیرون از اردوگاه رسانده شود.

 با توجه به اینکه بیش از ۲ سال خانواده تان هیچ اطلاعی ازشما نداشتند، فکر می‌کردید که شما را مفقودالاثر بدانند؟

حقی: به فکرم هم خطور نمی‌کرد که خانواده ام مرا مفقودالاثر بدانند؛ همیشه  فکرمی‌کردم که امید به بازگشت من دارند.

چطور از این جریان باخبرشدید؟

حقی: روزی یکی از هم سلولی‌هایم برای گرفتن تکه نانی به سلول دیگری رفته بود و با اسیر تازه واردی به‌نام اسماعیل یکتایی که اهل لنگرود بود و خانواده مرا می‌شناخت روبه‌رو شد و به او گفت که با عظیم حقی هم سلول هستم، یکتایی هم با تعجب به اوگفت: عظیم حقی که زنده نیست، اوشهیدشده و من خودم شام شب سوم و هفتمش را خوردم ودرمراسم عزاداری اش سینه زنی کردم. امکان ندارد زنده باشد، او مفقودالاثر شده وخانواده اش هم در گلزار شهدای شهر کومله کنارمزارشهید فرزانگان برایش مزار درست کردند، لباس‌هایش را خاک کردند و روی سنگ قبر هم اسمش را نوشتند.

و شما با شنیدن این خبر؟

حقی: از اینکه خانوده‌ام دیگر انتظار بازگشت مرا نمی‌کشیدند خیالم آسوده شده بود، همین.

آیا هیچ وصیت‌نامه‌ای هم داشتید؟

حقی: نه نداشتم چون امیدوار به آزادی همراه با پیروزی بودم.

برویم سراغ آزادسازی شما و هیجان دیداربا خانواده ای که تا به آنروز شما را شهید می‌دانستند و هرپنج شنبه برمزارتان می‌گریستند و خرماپخش می‌کردند.

حقی: از تاریخ ۲۶ مردادماه سال ۶۹ تبادل اسرا شروع شد و ما چون با پناهنده‌های خائن در اردوگاه درگیر شده بودیم به ما گفتند که شما جزو شورشی‌ها هستید و آزادشدن شما مسئله دارد تا اینکه در ۲۴ شهریورماه ۶۹، باگروگان گرفتن یکی از صلیبی‌ها، نماینده صلیب سرخ آمد و شماره سربازی به هر کدام از ما داد و ما هم سوار اتوبوس شدیم و در طول مسیرمتوجه شدیم که ۳ تا از اتوبوس‌ها کم شده و جلوتر که  آمدیم باز هم با کاهش اتوبوس‌ها مواجه شدیم  و دریافتیم که به بهانه آزادی می‌خواهند ما را سربه نیست کنند.

بلافاصله در اتوبوس با شعارالله اکبرشورش کردیم و نمایندگان سپاه ایران که درمرز خسروی بودند با دیدن شورش وارد مرز شده و جریان را پیگیری کردند و خلاصه ما راهی تهران شدیم و آنجا با یکی از رزمنده‌های صومعه سرا آشنا شدم که قرار بود زودتر از ما به سمت گیلان حرکت کند. شماره محل کار برادرم راکه در خاطرداشتم به او دادم وگفتم: به برادرم بگو که من زنده هستم تا آمادگی‌های لازم را در خانواده ام ایجاد کند.

عکس العمل خانواده با شنیدن این خبرچه بود؟

حقی: برادرم مستقیم از محل کار به خانه پدرم رفت و آنها را از موضوع آگاه کرد و همه با هم برای پیداکردن من به تمام اردوگاه‌های کومله و لنگرود رفتند اما باز هم آماری از اسارت و آزادی من پیدا نکرده و یک‌بار دیگر عزادارشده و به خانه برگشتند.

شما تا چه اندازه یقین داشتید که خبر شهادتتان صحت دارد؟

حقی: در نمازخانه سپاه لنگرود بود که با عکس خودم به‌عنوان یکی از شهدای پاسدار اسلام روبه‌رو شدم و باز هم همان‌جا یکی از آشنایان مرا شناخت و بعد از لحظاتی، به سرعت رفت تا خبر زنده بودن من و حضورم را در سپاه لنگرود به خانواده‌ام اطلاع دهد.

همشهری‌هایم مرا که در میدان اصلی لنگرود در حال سخنرانی بودم برشانه هایشان سوار کرده، پیاده و پایکوبان به سمت زادگاهم، کومله به راه افتادند.

از آنها خواستم که ابتدا به گلزار شهدا بروند آنها نیز مرا به محوطه گلزار شهدا رساندند و خداگواه است نمی‌دانستم که می‌خواهند مرا سر مزار خودم پیاده کنند و من یکباره دیدم که یاحسین گویان برسرمزارم ایستاده‌ام و برای خودم فاتحه می‌خوانم.

آقای حقی برایمان از حس فاتحه خواندن یک انسان زنده  بر سر مزار خودش بگوئید.

حقی: من بادیدن عکس خودم به عنوان یکی از شهدای پاسدار انقلاب اسلامی به یاد این جمله از امام راحل افتادم که شهادت هنر مردان خداست و ناراحت شدم از اینکه من آن‌قدر هنرمند نبودم که به مقام شهادت برسم اما باز سخن دیگر امام مرا تسلی می‌داد که فرمودند: شما چه در این دنیا پیروز بشوید یا به شهادت برسید پیروزمند هستید و من پیروزمندانه برمزارم ایستادم و نه برای خودم بلکه برای تمام شهدای انقلاب اسلامی فاتحه خواندم.

اکنش خانواده چه بود؟

حقی: خانواده مرا شرمنده محبت خود کرده بودند. با آنکه پدر تنگدستی داشتم ولی آن روز مقداری برنج فروخت و با پول آن از مهمانان به‌مدت چندروز درست مانند عروسی پذیرایی کرد. در واقع همان‌طور که دوبار برایم عزاداری کردند دوبار هم برایم عروسی گرفتند.

آقای حقی، چرا یک وجب و ۴ انگشت؟

حقی: حدود ۱۱۱ نفر باید در یک آسایشگاه کوچک می‌خوابیدیم و برای اینکه جای خواب به همه برسد طوری تقسیم بندی کرده بودیم که به هر اسیری یک وجب و ۴ انگشت جای خواب رسیده بود.

با توجه به اینکه اسارت شما تاسال ۶۹ طول کشید خبر ارتحال امام چطور به شما رسید و بازتاب این موضوع دردناک در اردوگاه میان اسرا و دشمن چگونه بود؟

حقی: از سال ۶۶، نشریه منافقین را برای مطالعه به اسرا می‌دادند و ما از همان طریق اخبار مربوط به امام را پیگیری می‌کردیم. خبر درگذشت ایشان را ساعت ۷ صبح ۱۴ خردادماه سال ۶۸ از رادیوی کوچکی که مخفیانه در دست داشتیم شنیدیم.

این اخبار توسط بلندگوی اردوگاه هم همزمان پخش می‌شد افسران عراقی پایکوبی می‌کردند و ما مرگ برمنافق سرداده بودیم که سربازان عراقی به سلول‌ها ریختند و با اسرا درگیر شدند.

یکی از اسرا که روز قبل هم با خواندن نشریه منافقین مرگ برمنافق سر داده بود بیشتر شکنجه شد و در صبح همان روز ندای حق را لبیک گفت.

حرف آخرشما چیست؟

حقی: برای به‌دست آمدن انقلاب و آرامش کنونی زحمت‌ها کشیده شده و خون‌ها هدیه شده. این انقلاب، این آرامش و این امنیت راحت به دست نیامده، راحت هم آن‌را از دست ندهیم.






تمامی حقوق اين وب سايت متعلق به شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان گیلان می باشد